انشاا... اربعین میام سمت حرم

متن مرتبط با «داستان» در سایت انشاا... اربعین میام سمت حرم نوشته شده است

داستان پسرم ارشیا نویسنده ملیکا ملازاده

  • بسم الله الرحمن الرحیم داستان: پسرم ارشیانویسنده ملیکا ملازادهژانر: اجتماعیخلاصه: درسا و حافظ توی دبیرستان باهم آشنا شدن. یک دبیرستان دو زبانه در روسیه. پدر درسا معلم اعزامی ایران برای ایرانیان مقیم آمریکا بود. مادر حافظ هم جز کارمندهای سفارت خونه ایران بود. چیزی طول نکشید که عشق بین این دختر و پسر به وجود اومد. مقدمه: _ این قرتی بازی ها مال آمریکایی هاست، تو به من بگو دختر، دوستم داری؟ _ معلوم که دوستت دارم. _ پس تمومه. حافظ روی زانو نشست و دستش رو توی جیبش برد و جعبه ای رو جلوی چشم های متعجب و خندون درسا باز کرد. حلقه نقره با نگین مشکی رنگش برق میزد. نگین الماس تراشی شده به رنگ مورد علاقه درسا. _ با من ازدواج می کنی؟ _ولی... ولی ما هنوز هفده سالمونه. _ تا موقع ای که من بتونم خانوادت رو راضی کنم سنمون هم بالاتر رفته. هر دو خندیدن. حق با حافظ بود. چهار سال طول کشید. عقدشون رو توی جمکران گرفتن. با اینکه خیلی جاها باهم تفاوت داشتن اما احساس می کردن بدون هم نمی تونند. این رو سرنوشت باید ثابت می کرد. یک سال بیشتر عقد نموندن و به خونه شون رفتن. خانواده حافظ شیش ماه سال رو روسیه بودن و شیش ماه ایران. اما خانواده درسا دوره سه سالشون تموم شده بود و به ایران برگشته بودن. حافظ اصرار داشت هر شیش ماه با خانواده اون روسیه برن. دفعه اول درسا رفت اما برای سال بعد بهانه آورد: سرده برای چی بریم؟ ما همه چیز اینجا داریم! خانوادم اینجا هستن. ایران رو بیشتر دوست دارم! اینجا کار دارم نمی تونم بیام. با باردار شدن درسا سال دوم ازدواجشون دیگه حرفی از این مسافرت ها زده نشد. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • داستان بابدبدک بهرام یکم

  • دوآرشا چند ثانیه  نگاهش کرد بعد گفت:- بهت قول می دم اجازه ندم   کاری کنه.قولش در بهرام اثر گذاشت و هر دو باهم به اونجا رفتن اما کرتیر اونجا نبود.  آرشا کلافه دور و بر رو گشت اما می دونست مراسم به زودی شروع می شه پس گفت:- تو رو با یکی از دوست هام می فرستم.بهرام که حواسش به ماشین ها بود بی توجه به حرفش گفت:- آن ها چیست که چنان می رود؟- مرکبه.- چه نوع حیوانیست که مانندش ندیدم؟آرشا  که تمام نگرانیش کرتیر بود همینطور که به دوستش زنگ می زد گفت:- جدیده، زمان شما نیست.اون موقع جلوی دانشگاه چیزی جز ماشین نبود. پیروان دوست آرشا وقتی اومد با دیدن اون ها خندش گرفت.- دوتا خرس گنده با بادبدک جلوی در دانشگاه امام حسین ایستادید!بهرام با تعجب نگاهش کرد و آرشا هم که کلافه بود دستی توی موهاش کشید و گفت:- داداش بهرام خان رو به تو می سپارم.پیروان دستش رو به سمت بهرام دراز کرد. بهرام گیج به دستش نگاه کرد بعد  اعتراض آمیز گفت:- مگر تو که هستی که من، شاهنشاه ایران شهر دست تو را ببوسم؟!پیروان با تعجب نگاهی به پشتش دستش انداخت و آرشا که تازه یادش اومد باید توقع همچین حرکت هایی رو داشته باشه در گوش پیروان گفت:- یکم کم داره، مراقبش باش!بعد فاصله گرفت و گفت:- شاهنشاه ساسانی، بهرام هستند.به پیروان اشاره کرد.- دوست من و یک سرباز نظامی هستند.پیروان احترام گذاشت.- از آشنایی با شما خرسندم سرورم.بهرام که خوشش اومده بود گفت:- اینگونه درست است! ما نیز ای رزمنده جوان!آرشا ادامه داد:- برای مراسم بادبدک ها اومدیم.   بیا بادبدک من هم ببر و  شاهنشاه رو مراقب باش من  سعی می کنم یک ساعته برگردم.از اون طرف کرتیر هراسان توی خیابون ها آباخون، بالاخون بود. از بغل یک آرایشگا, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها