داستان بابدبدک بهرام یکم

ساخت وبلاگ

دو

آرشا چند ثانیه  نگاهش کرد بعد گفت:

- بهت قول می دم اجازه ندم   کاری کنه.

قولش در بهرام اثر گذاشت و هر دو باهم به اونجا رفتن اما کرتیر اونجا نبود.  آرشا کلافه دور و بر رو گشت اما می دونست مراسم به زودی شروع می شه پس گفت:

- تو رو با یکی از دوست هام می فرستم.

بهرام که حواسش به ماشین ها بود بی توجه به حرفش گفت:

- آن ها چیست که چنان می رود؟

- مرکبه.

- چه نوع حیوانیست که مانندش ندیدم؟

آرشا  که تمام نگرانیش کرتیر بود همینطور که به دوستش زنگ می زد گفت:

- جدیده، زمان شما نیست.

اون موقع جلوی دانشگاه چیزی جز ماشین نبود. پیروان دوست آرشا وقتی اومد با دیدن اون ها خندش گرفت.

- دوتا خرس گنده با بادبدک جلوی در دانشگاه امام حسین ایستادید!

بهرام با تعجب نگاهش کرد و آرشا هم که کلافه بود دستی توی موهاش کشید و گفت:

- داداش بهرام خان رو به تو می سپارم.

پیروان دستش رو به سمت بهرام دراز کرد. بهرام گیج به دستش نگاه کرد بعد  اعتراض آمیز گفت:

- مگر تو که هستی که من، شاهنشاه ایران شهر دست تو را ببوسم؟!

پیروان با تعجب نگاهی به پشتش دستش انداخت و آرشا که تازه یادش اومد باید توقع همچین حرکت هایی رو داشته باشه در گوش پیروان گفت:

- یکم کم داره، مراقبش باش!

بعد فاصله گرفت و گفت:

- شاهنشاه ساسانی، بهرام هستند.

به پیروان اشاره کرد.

- دوست من و یک سرباز نظامی هستند.

پیروان احترام گذاشت.

- از آشنایی با شما خرسندم سرورم.

بهرام که خوشش اومده بود گفت:

- اینگونه درست است! ما نیز ای رزمنده جوان!

آرشا ادامه داد:

- برای مراسم بادبدک ها اومدیم.   بیا بادبدک من هم ببر و  شاهنشاه رو مراقب باش من  سعی می کنم یک ساعته برگردم.

از اون طرف کرتیر هراسان توی خیابون ها آباخون، بالاخون بود. از بغل یک آرایشگاه مردانه رد می شد که آرایشگر صداش زد:

- آقا!

وحشت زده به اون سمت برگشت. آرایشگر ادامه داد:

- نمی خوای فکری برای اون ها کنی؟

و اشاره به مو و ریش های بلندش کرد. کرتیر دستی روی ریش هاش کشید و به همون شکل قبلی به مرد خیره شد.  آرایشگر به  یکی از عکس های روی دیوار اشاره زد. 

- می خوان شکل این بشین؟

کرتیر نگاهی به موهای مدل آلمانی و ریش هی مربعی  عکس کرد و یکم از ترس اولیشه رفت.

- می توانی جوان؟

آرایشگر از لحنش خندش گرفت.

- آره، داخل بفرمایید.

کرتیر نگاهی به سرامیک ها کرد و آب دهنش رو قورت داد و داخل رفت. با دهن باز به آینه خیره شده بود.

-  شفافیتی بی همتا! آن که دیده می شود من هستم.

یک لحظه دست آرایشگر از کار افتاد. ترسیده نکنه با یک دیوانه رو به رو باشه اما جرات نکرد حرفی بزنه  و سعی کرد بجاش سریع کار رو تموم کنه.

- بشینید.

کرتیر نشست و زیر لب گفت:

- مانند آرشا سخن می گوید، معلوم نیست  آن خبیث چگونه مرا به  دیار خود آورد


موضوعات مرتبط: داستان بادبدک بهرام یکم

انشاا... اربعین میام سمت حرم...
ما را در سایت انشاا... اربعین میام سمت حرم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : f13821383h بازدید : 72 تاريخ : جمعه 17 تير 1401 ساعت: 21:55