انشاا... اربعین میام سمت حرم

متن مرتبط با «یکم» در سایت انشاا... اربعین میام سمت حرم نوشته شده است

داستان بابدبدک بهرام یکم

  • دوآرشا چند ثانیه  نگاهش کرد بعد گفت:- بهت قول می دم اجازه ندم   کاری کنه.قولش در بهرام اثر گذاشت و هر دو باهم به اونجا رفتن اما کرتیر اونجا نبود.  آرشا کلافه دور و بر رو گشت اما می دونست مراسم به زودی شروع می شه پس گفت:- تو رو با یکی از دوست هام می فرستم.بهرام که حواسش به ماشین ها بود بی توجه به حرفش گفت:- آن ها چیست که چنان می رود؟- مرکبه.- چه نوع حیوانیست که مانندش ندیدم؟آرشا  که تمام نگرانیش کرتیر بود همینطور که به دوستش زنگ می زد گفت:- جدیده، زمان شما نیست.اون موقع جلوی دانشگاه چیزی جز ماشین نبود. پیروان دوست آرشا وقتی اومد با دیدن اون ها خندش گرفت.- دوتا خرس گنده با بادبدک جلوی در دانشگاه امام حسین ایستادید!بهرام با تعجب نگاهش کرد و آرشا هم که کلافه بود دستی توی موهاش کشید و گفت:- داداش بهرام خان رو به تو می سپارم.پیروان دستش رو به سمت بهرام دراز کرد. بهرام گیج به دستش نگاه کرد بعد  اعتراض آمیز گفت:- مگر تو که هستی که من، شاهنشاه ایران شهر دست تو را ببوسم؟!پیروان با تعجب نگاهی به پشتش دستش انداخت و آرشا که تازه یادش اومد باید توقع همچین حرکت هایی رو داشته باشه در گوش پیروان گفت:- یکم کم داره، مراقبش باش!بعد فاصله گرفت و گفت:- شاهنشاه ساسانی، بهرام هستند.به پیروان اشاره کرد.- دوست من و یک سرباز نظامی هستند.پیروان احترام گذاشت.- از آشنایی با شما خرسندم سرورم.بهرام که خوشش اومده بود گفت:- اینگونه درست است! ما نیز ای رزمنده جوان!آرشا ادامه داد:- برای مراسم بادبدک ها اومدیم.   بیا بادبدک من هم ببر و  شاهنشاه رو مراقب باش من  سعی می کنم یک ساعته برگردم.از اون طرف کرتیر هراسان توی خیابون ها آباخون، بالاخون بود. از بغل یک آرایشگا, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها