پسرم ارشیا پارت اول

ساخت وبلاگ

سال سوم زندگی شون بود که درسا باردار شد. خوشبخت تر از این دیگه نمیشد بشن. دوران بارداری درسا حافظ مدام دورش می چرخید اما از درسش هم کم نمی ذاشت. بالاخره بچه دنیا اومد. پسر بود. همه برای مبارک و شاد باش اومدن.

_ اسمش رو چی می خوای بذارید؟

زن و شوهرش بهم نگاه کردن. حافظ گفت:

_ بچه رو تو دنیا آوردی حق توی درباره اسمش تصمیم بگیری.

نگاهی به بچه کرد و گفت:

_ ارشیا!

از تولد ارشیا زیاد نگذشته بود که درسا احساس کرد توی ذهن حافظ چیزهایی می گذره. مدام در حال یاد گرفتن زبان و بررسی چیزهایی از گوگل بود. درسا حواسش به پسرش بود اما از همسرش هم غافل نمیشد. شاخک های زنانه ش می گفت یک مشکلی قرار پیش بیاد. هرچند که حافظ برای زن و بچه ش کم نمی ذاشت و بهشون می رسید اما درسا متوجه زنگ خطرهای پیش روش بود. ارشیا ۹ ماه بود که حافظ به حرف اومد:

_ باید چیزی رو بهت بگم.

_ چی؟

_ کارهای مهاجرتم ردیف شده.

درسا چند لحظه متوجه نشد چی گفته.

_ کدوم کار؟ کدوم مهاجرت؟

_ مهاجرت به مالزی.

درسا چند ثانیه سکوت کرد بعد گفت:

_ ما... مها... مهاجرت چی؟!

_ گفتم، کارهای، مهاجرتم، تموم، شد.

_ تو مگه دنبال کارهای مهاجرت بودی؟

با خونسردی نگاهش کرد.

_ بله.

درسا ناباور سرش رو به دو طرف تکون داد.

_ چطور ممکن؟ من خبر نداشتم.

حافظ سکوت کرد. درسا داد زد:

_ چرا به من نگفتی؟!

سرش رو بالا آورد و دوباره خونسرد نگاهش کرد و گفت:

_ چرا به من نگفتی؟!

_ چون مخالفت می کردی.

_ معلوم که مخالفت می کردم، تو توی یک تصمیم دو نفره تک نفره تصمیم گرفتی.

توی چشم هاش زل زد و گفت:

_ شاید هم دو نفره نباشه.

یکم مکث کرد بعد پرسید:

_ چی؟

_ آره شاید دو نفره نباشه، من دوست دارم برم.. توهم اگه بخوای با من میای...

_ و اگه نخوام چی؟

فقط نگاهش کرد

انشاا... اربعین میام سمت حرم...
ما را در سایت انشاا... اربعین میام سمت حرم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : f13821383h بازدید : 12 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 17:34